قسمت هشتم

2.3K 451 67
                                    


نزدیک صبح بود همه تو اتاق بزرگ جیمین بودن
مین یونگی آلفای دشمنی که تا پای مرگ رفته بود رو تخت جیمین خواب بود
زخماش تمیز شده بود و حالش یکم بهتر بود
جونگ کوک دست رو شونه جیمین گذاشت و گفت: نگران نباش خوب میشه

جیمین سعی کرد اشک هایی که به نظر خودش بی دلیل می ریخت و قایم کنه اما همه درکش میکردن مخصوصا جونگ کوک که همیشه دلتنگ جفتش بود

نزدیک پنجره دو تا جادوگر وایساده بودن
گایون رو به یوبین گفت: چرا قبلا این طلسم و اجرا نکردی؟؟؟؟ چرا اینقدر دیر

یوبین نگاهش و دزدید و گفت: نمیتونستم .... این طلسم قیمتی داشت که قبلاً نمیشد پرداخت کرد

گایون با شنیدن حرفش عصبانی شد و گفت: بهم بگو چیکار کردی
یوبین دستای دختر و گرفت و بوسید
دل گایون با این کارش لرزید
چرا داشت این کار و میکرد
یوبین به چشمای غمگین دختر نگاه کرد و گفت: من سر این طلسم حضورم و گذاشتم .... یعنی باید برگردم به گذشته ..... جایی که قبلاً بودیم ..... اگه این کار و قبلا میکردم نمیتونستم تهیونگ و نجات بدم

گایون بغضش و قورت داد و گفت: تو ‌....

یوبین آروم بغلش کرد و گفت: هیشششش این داستان ها تموم شه تو هم میای پیش من

گایون محکم تر بغلش کرد و گفت: دلم برات تنگ میشه نمیخوام بری
یوبین به آفتابی که داشت طلوع میکرد نگاه کرد
فرصتی نداشت
باید میرفت
صورت سفید دختر و گرفت و لباش و محکم بوسید
گایون لباس مشکی یوبین و چنگ زد نمی‌خواست ولش کنه اون نباید میرفت

یوبین بوسه آرومی رو لبش گذاشت و طولی نکشید که دیگه گایون گرمایی رو لباش حس نمی‌کرد

چشماش و با ترس باز کرد
دیگه یوبینی نبود
تنها شده بود

اشکاش بدون تردید پایین ریختن
رو زانو هاش افتاد و با صدای بلندی گریه کرد

___________________

آنیل رو به بیست سربازش که همه چهره هاشون و با نقاب پوشونده بودن گفت: دینا رو پیدا کنید تا غروب آفتاب امروز

آنیل به دنبال دینا بود بدون اینکه بدونه دینا واقعا کجا پنهان شده
جادو های زیادی مانع میشد تا دینا تا ابد مخفی بمونه
آنیل عصبانی تر از همیشه گفت: میکشمت جونگ کوک

و هیچکس نمیدونست چی تو سر اون آلفا بی رحم میگذره

تهیونگ تو خواب عجیبی بود
خوابی که توش موهای آبی داشت
همه چیز قدیمی به نظر می رسید
انگار مال صد ها سال پیش بود
جونگ کوک و دید در حالی که مثل یه جفت باهاش رفتار میکرد
همدیگر و می بوسیدن و جونگ‌‌کوک با کلمه های قشنگ قلبش و به تپش می انداخت
پیش بینی اینده بود یا .....
یادآوری گذشته!؟؟؟

after many years season two [ Completed ]Where stories live. Discover now