Chapter 5

3.7K 762 284
                                    

در رو پشت سرش بست و وارد اتاق بزرگ رئیسش شد.
جی‌ته که منتظر اومدن هوسوک بود جلوی میزش ایستاد و بطری اسکاچ رو برداشت.

_ هیچی.
سرش رو بلند کرد و با نگاه کردن به چشمهای هوسوک گفت:
_ شکمون الکیه، اونا هیچ ربطی به هم ندارن.

هوسوک قدمی به داخل اتاق برداشت و خواست چیزی بگه که نگاهش توی چشمهای آبی رنگ امانوئل قفل شد.

پسر جوان درحالی که تنها یک پیراهن سفید به تن داشت، روی کاناپه نشسته بود و پاهای برهنه و سفیدش رو به رخ میکشید.
نگاهش رو از چشمهای عجیب پسر گرفت و رو به جی‌ته کرد:

_ هانبین حتی ملاقات کننده ای هم نداره...فقط یکی از نوچه هاش هر روز میره بیمارستان به دیدنش.

مقداری از مشروبش رو نوشید و سرش رو بلند کرد.
_ من تموم خانواده ی اون عوضی رو کشتم، اگر کسی جون سالم به در برده باشه توی اولین فرصت نفسش و میبرم.

_ تهیونگ ترسوندتت؟
با صدای آروم امانوئل برگشت و توی چشمهاش خیره شد، نیشخندی زد و نگاهش رو به تن پسری که چند دقیقه ی پیش تمام تنش رو احساس کرده بود داد.
_ اون در برابر من یه موشه چرا باید ازش بترسم؟

آرنجش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و زانوهاش رو جمع کرد:
_ خیلی ذهنت درگیرشه.
_ من خیلی وقته باهاش دوستم، اون هیچ چیزی برای مخفی کردن نداره!

اینبار امانوئل پوزخندی زد و خیره به نیمرخ مرد گفت:
_ بیخیال امیگو...تو این همه سال دوستشی و نمیدونستی یونگی برای اون کار میکنه؟

هوسوک اینبار مستقیم به چشمهاش خیره شد، این خودش نبود که ازش خواسته بود تا پنهانی با یونگی تماس بگیره؟ حالا انقدر بی احتیاط در این مورد صحبت میکرد؟ امانوئل که همیشه چیزی برای نشون دادن داشت با لبخندی که نشون از بیخیال بودنش میداد گفت:
_ البته این سبک یونگیه که نمیخواد کارش لو بره اما خب...

از روی کاناپه بلند شد و پشت سر جی‌ته ایستاد، نامزدش چیزی حدود ده سانت ازش بلند تر بود و این کمی ازارش میداد.

_ عزیزم؟ الان که میدونیم یونگی با تهیونگ کار میکنه، چطوره من برای کارهام با خودش تماس بگیرم؟
اخمی روی ابروهای مرد نشست، با خشم به سمتش برگشت و مچ دست پسر رو محکم گرفت.
_ چی تو سرته؟

_ دستم رو ول کن.
_ اگر بفهمم چشمهاش بیشتر از سه ثانیه بهت خیره شده، زنده‌ش نمیزارم میدونی که؟

لبخندی زد و شونه‌ش رو بالا انداخت، دست دیگه‌ش رو به خط فک مرد کشید و به آرامی زمزمه کرد:
_این حرف من برای کمک به تو بود، اگر تو نخوای من حتی بهش فکرم نمیکنم، اما اگه باهاش تماس بگیرم میتونم از کارش سر در بیارم.

هوسوک که در سکوت به صحنه ی مقابلش خیره شده بود گفت:
_ تا الان میدونیم مادرش و خواهرش توی دگو زندگی میکنن، خودش هم برای اینکه شغل و درآمد اصلیش لو نره، یکشنبه شب ها توی یه آموزشگاه گیتار درس میده.

Emmanuel | Taekook, Sope | Completed Where stories live. Discover now