[ ا/ت]بعد از دیدن کوک دوباره بردنم زیر زمین....
خوشحال بودم که عین بچه ها مظلوم بازی در نیاوردم
ولی جرعت اینم ندارم که خیلی پررو بازی در بیارم
چون میترسم که بدجور لج کنه یا یه کاری کنه که به غلط کردن بیوفتمبهم گفت که اگه جواب کارای خوبشو کسی با بدی بده بد میبینه و نمونه بارزشم وضعیت الانم...
پس نباید خیلی زیاده روی کنم...از این هم که بابا از طریق عمو نامجون خواسته بود منو از این جهنم دره نجات بده مطمعن شدم...
با غذایی که کامل نخورده بوده بودم بازی بازی کردم...
یخ کرده بود و از دهن افتاده بود
فانوسه دیگه داشت خاموش میشد..انقدر به اون نور کم سو خیره شدم که نفهمیدم کی پلکام روی هم افتادن
_________________
[جونگ کوک]
داشتم از استیک خوشمزه و نیمه پختم لذت میبردم و تماشای تلویزیون رو برام لذتشو بیشتر میکرد....
در اصل سعی داشتم با این کارا خودمو سرگرم کنم که فکرمو از ا/ت دور کنم....
هر چیزی ببینم یاد اون میرفتم هر چیزیییی.....
حتی استیک خونی ......
به استیکم خیره شدم....(😂جونگشوک)
چرا باید با دیدن این یاد اون بیوفتم.....
عایششش.....حواسمو به برنامه ی مسخره ی تلویزیون دادم....
تیکه ی بزرگی از استیک رو با چنگال کندم و تو ذهنم گذاشتمهنوز نجوییده بودمش که صدای کوبیده شدن در و باز شدنش از جا پروندم
در جایی بود ک از دید من خارج بود و نمیتونستم بفهمم کی اومده
با دهن پر و چشمای گشاد منتظر بودم ببینم که کی اینطوری اومده داخل....
شوک شده بودم ....خدمتکاری یا نگهبانی یا همچنین چیزی نمیتونست باشه چون حق این کارو ندارن
تا اینکه بالاخره قامت مین یونگی از پشت دیوار در اومد :تو مستی ؟با دهن پر و همون حالت متعجب قبلی بهش جواب منفی دادم
البته خودمم شک داشتم ....کل این اتفاق که یونگی از یه پیشی بی آزار خابالو به یه پیشی وحشی که جیغ میزنه و میتونه با چنگالاش یه ارتش سرباز رو تیکه تیکه کنه تبدیل بشه کمتر از صدم ثانیه طول کشید و شوک دوم رو به من وارد کرد : پس تو به چه دلیل فاکی اینجا لم دادی و داری استیک کوفت میکنی و تلویزیون تماشا میکنی اونم درحالی خروار خروار کار رو سرته....
چند ثانیه بهش خیره شدم تا موقعیتو هضم کنم
بعدش دوباره به حالت بیخیال اولم برگشتم و شروع به جویدن استیکی ک تو دهنم خشک شده بود کردم
نگاهمو به تلویزیون دادم : حوصله کار ندارم.....
میخوام یکم استراحت کنم...
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1
Fanfictionکی میتونه باور کنه... نوزده سال با یه دروغ زندگی کنی... دروغی که میگه تو یه نفر دیگه ای...دروغی که میگه تمام این سالها فقط نیمه ای از وجودت بودی ....وبعد عاشق بدترین فرد ممکن بشی....هه..... جونگ کوکی که تمام زندگیش برای بدست اوردن دنیا نقشه کشی...